پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

وقتی آب رو ریختم روی سنگ مزارش مهدی کوچولو با اون دستای کوچیکش شروع کرد به پاک کردن روی مزار انگار براش شده یه عادت یه عادتی که از وقتی چشم به جهان بازکرده بجای پدر اونو دیده .

وقتی دستشو روی سنگ مزار میکشه انگار انگشتهای کوچیکش بین تارهای ریش حسن جا خوش میکنه و مثل یک شونه اونا رو بی تاب میکنه .

وقتی به انتهای سنگ مزار رسید دستش رو به لبه های سنگ کشیدو سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به نگاهم گره زد و درامتداد این نگاه چشمان حسن بود که به ما گره میخورد .

ولی دریغ از یک کلام...

 

برف داشت روی زمین رو سفید میکردوقتی بخودم اومدم که کمرم از سرما لرزید .

به زانوهایی که دیگه رمق بلند شدن از کنار حسن رو نداشت تکیه کردمو آرم گفتم:

"مهدی جان بلند شو بریم مادر"

مهدی لبخندی زدو مثل برق بلند شد ولی نگاهش هنوز روی سنگ باقی مونده بود دقیقا مثل همیشه ودوباره باید خودمو برای یک کلام سنگین آماده میکردم ،حرفی که هنوز مثل پتک وقتی میخوره توی سرم کمرمو میشکنه ویه راه سخت رو جلوی  چشمام ترسیم میکنه .

مهدی دستای سردشو گذاشت توی دستم و یک قدم برداشت اما زود نگاهشو دوباره به سنگ مزار حسن برگردوند و ازم پرسید:

"مامان شهید یعنی چی؟"


نظرات شما عزیزان:

منتظر
ساعت10:29---29 فروردين 1390
ممنون.خیلی قشنگ بود.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ شنبه 27 فروردين 1390 توسط علی جعفری

برچسب ها: شهید مادر پدر 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin